رازی که تا شهادت فاش نشد

رازی که تا شهادت فاش نشد

بعد از عملیات خیبر داخل چادر فرماندهی نشسته بودم، دیدم یک نفر که شال سبزی هم به گردن داشت، توی چادر آمد و سلام کرد و گفت: «آقای مسجدیان!»
گفتم: «بفرمایید»
گفت: «نیرو نمی خواهید؟»
گفتم: «تا ببینم کی باشه!»
گفت: « محمد تورجی »
گفتم: « این محمد آقا کیه؟ »
گفت: «خودم»
گفتم: «خوب، چه هنری داری؟»
گفت: «اولاً هر دو هم محله‌ای هستیم و هر دو از محله سبزه میدان؛ ثانیاً بلدم ن.حه بخوانم و بعضی وقت‌ها هم دعا می‌خوانم.»
گفتم: «اشکالی نداره، همین الان بخوان!»
همان جا نشست و کمی مداحی کرد. اشعاری در مصیبت حضرت زهرا علیهاالسلام خواند. خیلی عالی خواند. علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده است.
گفتم: «به یک شرط تو رو قبول می‌کنم، باید بی سیم‌چی خودم باشی!»
قبول کرد و به گردان ما ملحق شد؛ مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: «می‌خواهم بین بقیه نیروها بروم.»
گفتم: «باشه اما باید مسئول دسته شوی.»
قبول کرد. بچه‌ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطرافش بودند. چند روز بعد گفتم: « محمد باید معاون گروهان شوی.»
اول قبول نمی‌کرد ولی بعد از اصرار من گفت: «قبول اما به شرطی که سه‌شنبه‌ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی،»
با تعجب گفتم: «چطور؟»
با خنده گفت: «جان آقای مسجدی نپرس.»
قبول کردم و او معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم: «باید مسئول گروهان بشی.»
رفت و یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم: «اگه مسئولیت نگیری، باید از گردان بری،»
وقتی این را گفتم، دلش سوخت، چون در گردان قبلی مشکلات زیادی داشت. کمی فکر کرد و گفت: «قبول می‌کنم، اما با همان شرط قبلی.»
گفتم: «صبر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟ اصلا بگو ببینم سه‌شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها که نیستی کجا می‌روی؟»
اصرار می‌کرد که نگوید. من هم اصرار می‌کردم که باید بگویی کجا می‌روی؟ بالأخره گفت: «حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه‌شنبه‌ها از این جا به مسجد جمکران می‌رم و عصر چهارشنبه بر می‌گردم.»
باورم نمی‌شد؛ ولی چیزی نگفتم. بعدها فهمیدم مسیر ۹۰۰ کیلومتری دارخـوئین تا جمکران را می‌رود و بعد از خواندنن نماز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می‌گردد که تقریباً ۳۶ ساعت رفت و برگشتش طول می‌کشید. خودش می‌گفت: « یکبار چهاره بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم.»
چون فرمانده گوهان بود و نبودش موجب بروز مشکلاتی در گردان می‌شد، بعد از چندین هفته مانع شدم و به او گفتم: «دیگر نباید به جمکران بروی.»
برای همین، برنامه را عوض کرد و تصمیم گرفت سه‌شنبه شب‌ها به مزار علی بن مهزیار برود و نماز امام زمان علیه‌السلام را آنجا بخواند. یکبار همراهش رفتم. نیمه‌های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به او انداختم. مشغول خواندن نافله بود و قطره‌های اشک از چشمانش جاری بود.

به نقل از همرزم شهید آقای علی مسجدیان
منبع : کتاب « شهید محمدرضا تورجی‌زاده ؛ زندگینامه و خاطرات» ص ۱۳۵

دیدگاه ها

نظرات 0