فقط برای خدا

فقط برای خدا

خاطراتی کوتاه از سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی

خاطره‌ی (۱)
وقتی واحد گزینش، افرادی رو بدلیل گذشته آنها؛ رد میکرد،ناراحت می شد. می گفت: قبل از سال ۵۷ کدامیک از ما مسلمان بودیم؟ نفس امام باعث شد ما مسلمان شویم. ما باید ببینیم قبل از انقلاب چگونه افرادی بودیم، تا حالا به بهانه گذشته افراد با آن ها این گونه برخورد نکنیم.

خاطره‌ی (۲)
وسط میدان صبحگاه دست هایش را بالا گرفت؛ یک دستش وصیت نامه ی امام بود، یک دستش نامه ی حمایت از یک نامزد انتخابات. گفت: حالا کدام را انتخاب کنیم؟ فرصت نداد کسی حرف بزند؛ وصیت را جلو آورد و گفت: وصیت امام؛ امام گفته پاسدارها در سیاست و طرفداری از جناح ها دخالت نکنند.

خاطره‌ی (۳)
جانباز بالای پنجاه درصد بود؛ هم حقوق جانبازی داشت، هم حق پرستاری. کارت بانکی اش را داد؛ گفت این پول رو خرج درمان جانبازهایی کنید که توانش رو ندارن. این همه سال، به موجودی کارت دست نزده بود.

خاطره‌ی (۴)
با هم رفتیم به محل تولدش. همه جا را نشان مان داد و گفت: اگر روزی آقا به من اجازه بدهند از شغلم کناره بگیرم، حتما به روستا بر می گردم و دوباره کار پدرم را انجام می دهم. پدرم کشاورز بود؛ تمام این بوته ها را با دست خودش کاشت. دوست دارم برگردم و یک کار درآمدزا از همین بیابان که کسی برای آن ارزشی قائل نیست، برای جوان های روستا مهیا کنم.

خاطره‌ی (۵)
ظرف غذایش که دست نخورده می ماند، وحشت می کردیم. مطمئن می شدیم به گروهانی در یک گوشه خط لشکر غذا نرسیده؛ این طوری اعتراض می کرد به کارمان. تا آن گروهان را پیدا نمی کردیم و غذا نمی دادیم به شان، لب به غذایش نمی زد. گاهی چهل و هشت ساعت غذا نمی خورد تا یقین کند همه غذا خورده اند.

خاطره‌ی (۶)
در فرودگاه دمشق نماز جماعت خواندیم. نماز که تمام شد، یک نفر از پشت سر گفت نماز دوم را با تاخیر بخوانیم؛ حاج قاسم بود. یک گروه از اهل سنت می خواستند نماز جماعت بخوانند، جماعت ما مانع شان بود. می خواست اول اهل سنت نماز جماعت بخوانند که روی وقت حساسیت بیشتری داشتند.

خاطره‌ی (۷)
فرش کوچکی انداخت گوشه حیاط خانه پدری اش؛ توی آفتاب. پیرمرد را از حمام آورد، روی فرش نشاند و سرش را خشک کرد. دست و پیشانی اش را می بوسید و می گفت: همه دل خوشی من توی این دنیا، پدرمه.

خاطره‌ی (۸)
باغبان اسم رئیس جمهوری آمریکا را گذشته بود روی سگش. وقتی فهمید، عصبانی شد. گفت: درسته که او دشمن ماست و ما قبولش نداریم، ولی یک انسانه؛ هیچ وقت اسم یک انسان را بر روی حیوان نگذار.

خاطره‌ی (۹)
راه افتاد به دختر یکی از شهدا سربزند؛ پابرهنه. تا برایش کفش ببرند، رسیده بود.

دیدگاه ها

نظرات 0